شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید
با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم
گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس
غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا ؟
نمی دانم چرا ؟ شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،
نمی دانم چرا ؟
شاید به رسم و عادت پروانگی مان
باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
گفتنــد فاطمیــه کــدام است؟
کـــوچــه چیست؟
افســـانــه بـــاشد ایـن همـــه؛
??گفتــــم خــــدا کنـــد...
بـــا بغـض،
مــردی آمــد از ایــن کــوچــه هـــا گذشت
??مــی رفت تـــا بـــرای ظهــورش دعـــا کنــد
مادر بلند شو.....بلند شو نگاهم کن....
مادر صدایم کن....موهایم را خودم شانه میزنم
مادر بلند شو و فقط نگاهم کن
مادر نمیخواد خانه را جارو کنی...
بلند شو اشک های پدر را پاک کن
مادر بلند شو حسن چه دیده است؟
مادر...