سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمان ب هنر

پسرک در اطاق حود روی تحت خوابیده بود و چشمهایش به سقف مانده گویا در انتظار نفش تازه بود سکوت دیوانه وار نعره می کشید و تنها صدایی که می شنید صدای وینتلاتور بود که بهش تنفس می داد حواست دستش را بلند کند نشد خواست پا هایش را تکان دهد نشد خواست فریاد زند نشد دلش تنگ شده بود برای دویدن نه برای هیا هوی حیابان نه برای دست کشیدن روی چمنزار نه رفتن توی باران باران باران اشکی هوس سر سر بازی کرد و به دنبال ان اشکهای دیگر دلش برای حودش هم تنگ شده بود بحدا تنگ شده بود ماه از بیرون توی اطاقش سرک کشید تا این منظره را دید حود را پشت ابر پنهان کرد اسمان بغضش ترکید و گریه کرد تا صبح امد باران امد باران این داستان واقیست


ارسال شده در توسط behnam tadi