پسرک در اطاق حود روی تحت خوابیده بود و چشمهایش به سقف مانده گویا در انتظار نفش تازه بود سکوت دیوانه وار نعره می کشید و تنها صدایی که می شنید صدای وینتلاتور بود که بهش تنفس می داد حواست دستش را بلند کند نشد خواست پا هایش را تکان دهد نشد خواست فریاد زند نشد دلش تنگ شده بود برای دویدن نه برای هیا هوی حیابان نه برای دست کشیدن روی چمنزار نه رفتن توی باران باران باران اشکی هوس سر سر بازی کرد و به دنبال ان اشکهای دیگر دلش برای حودش هم تنگ شده بود بحدا تنگ شده بود ماه از بیرون توی اطاقش سرک کشید تا این منظره را دید حود را پشت ابر پنهان کرد اسمان بغضش ترکید و گریه کرد تا صبح امد باران امد باران این داستان واقیست
جشمهایم بسته بود اما در دلم امواج نور از عشق می تابید دلم را به دریا زدم و گفتم دوستت دارم خندید و گفت کور را به عاشقی جیکار خندید و رفت اما هرگز ندانست اهدا کننده ان دو چشم من بودم
انـــــــــدکی تــــــــــــــــــامـــل :
اگـــــــــر نکوشی و به جست و جوی آنچه در زندگی خوهان آنی ادامه ندهی ، به سویت نخواهد آمد و سرانجام میپذیری که بهتر از این نیز میتوانست باشد...
پیروزی با برد و باخت تو سنجیده نمیشود ... هر شکستی همیشه با قدری پیروزی همراه است...
آنچه مهم است احساس بهتری است که نسبت به خود بیابی...
احساسی که متکی به استدلال ساده ایست ...
تــــــــــــــــــــــــو ســـــــــــــــعی خـــــــــــــــــــــود را کــــــــــــــــــــرده ای